ساعت چهار آماده میشم که برم مطب،سرتاسر مشکی پوشیدم ...تو آینه به خودم نگا میکنم و یاد پدربزرگم میوفتم و اشکامو پس میزنم. چشمم به ساعت میخوره و میبینم دیر شده ،تعلل نمیکنم و سریع یه تاکسی میگیرم .میرسم به مطب و ساعت6ربع کم نوبتم میشه
دستام یخ زدن و درد مثل تارعنکبوت میپیچه به گردنم و نفس هام منقطع میشه ... با خودم فکر میکنم و میگم من برم به دکتر چی بگم؟از ناگفته هایی که 14ساله به دهانم مهر شده؟یا مکن زغصه شکایت...
ما را در سایت مکن زغصه شکایت دنبال می کنید
برچسب : نمیتوان,فریادشان, نویسنده : 5fateme19976 بازدید : 93 تاريخ : پنجشنبه 30 شهريور 1396 ساعت: 6:28